از دور صدای قدم زدنی آرام می آید...گیجی..بدنت از آخرین نوازش های بی انتهای بازپرسی برای پرسیدن سوالی که جوابش را باید بتو اول بگویند تا اعترافش کنی کوفته و دردناک است...دهنت بدمزه شده..دلت مسواک می خواهد..شاید یک جرعه آب میوه تازه!..طعم آهن گرفته..طعم خون...یاد روزهای کودکی که کلیدت را به دهان می کردی و طعمش می سوزاندت..بلوزت چرک شده..دلت یک دوش آب گرم می خواهد که آبش از همه ی سوراخ های دوش شر و شر قلمبه قلمبه روی پوستت روان شود...پاهایت روی زمین لزج و زرد نباشد که خون خشک شده از تن باز کنی.. روی کاشی سفید خانه باشد و حوله ی نرم و سفیدت روی آویز کنار در...ساعت ها چشمهایت را ببندی و گرما ببلعی ...
صدای قدم ها کند می شود..پشت در اتاقت مکث می کند...نمی دانی دوست داری در را بگشاید یا نه..نمی دانی و اضطراب ندانستن توی دلت پیچ می زند...نمی دانی.....چشمهایت را می بندی...نمی دانی...باید امروز نزدیک بهار باشد...شاید فردا بهارباشد....مادر و پدر ...خواهر کوچکت...همه در تب و تاب....مهمانی پر سر و صدای خانه ی مادربزرگ...نوه ها...دایی ها..خاله ها..عمه ها..عمو ها...عیدی ....نفس عمیق می کشی و جای بوی سبزه بوی نای سیمان دماغت را پر می کند و نمی دانی امروز را واقعیت بخوانی یا دیروز را.....
نه...امسال هیچ کس در خانه در تب و تاب نیست و حیف است اگر ندانی کسی تنهاییت را در گوشه ی خلوت ظلم فراموش نکرده.....
توی بلند گو میپیچد : یا مقلب القلوب والبصار ..یا مدبر الیل والنهار....حول حالنا الی احسن الحال...
عیدت مبارک رفیق..
و تو فکر می کنی...
***
سال نو مبارک...به امید آرامش..آسایش...شادی و بهاری سبز برای شما.