-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 دیماه سال 1398 23:15
پیامی خوندم از ۸ سال پیش...۱۹ اسفند ۹۰.....
-
خداحافظ
پنجشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1389 12:36
شاید جایی دیگر... وقتی دیگر... این دفتر اینجا بسته شد. با لبخند. خداحافظ.
-
آهان!
شنبه 4 اردیبهشتماه سال 1389 13:21
صبح اس ام اسی آمد...می گفت که باید سعی کنم آدم خوبی باشم..از پله های ترقی یا کوه یاهمچین چیزی با بدبختی بالا بروم و بعد که آن بالا رسیدم به سنگریزه هایی که پایم را خراشیدند لبخند محبت عنایت کنم... گفتم : ها؟.....بعد گفتم : آها!
-
دیدگاه
دوشنبه 30 فروردینماه سال 1389 23:45
افسردگی..خشم..غصه...خنده..شادی..احساس موفقیت ..هیجان..اضطراب همه به تو بستگی دارد..به نوع نگاهت ...به زاویه دیدت به زندگی .. به اینکه از کدام طرف به پنجره ی اتاقش نگاه کنی تا ببینی امروز موهایش را دور گردنش ریخته یا نه..با آن تاپ صورتی بندی....
-
زلزله
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1389 01:41
لو باتری می زنم! دو خط مانده به پایان این باتری...ایشالا این دو خط هم برود..صفحه سیاه شود...عاقبت به خیر شویم. به خدا که خیر شدن عاقبت به سیاه شدن این صفحه ست. به پایان فکر! پایان تلاش برای دانستن! کاش یک الاغ باربر بودم...تا باور می کردم باربری و فرمانپذیری خیلی خوب است!وقتی آن کاررا که می گویند می کنی ..کتک نمی...
-
وسوسه ی شیطانی!
دوشنبه 23 فروردینماه سال 1389 23:47
از کی تا به حال سرخوشی کودکانه از وسوسه های شیطان است؟ شیطان که این روزها در رده های بالای اجتماعی مشغول فعالیت است..بیکار و ابله است مگر که به شیرینی کودکی ها هم سر بکشد! چقدر در این مملکت الفاظ روی در و دیوار بی تفکر و تدبر انتخاب می شوند! باید خیلی بیشتر از اینها فکر کرد به جمله ای که قرار است بشود بیلبورد..برود سر...
-
هیچ!
پنجشنبه 19 فروردینماه سال 1389 18:50
خوب..آب را گذاشتم جوش بیاید..چای دبشی ..نه از آن تی بگ های آشغال چایی دم گذاشتم..بوی خانه می دهد... توی لیوانی در حد دیگ چای خوشرنگی می ریزم و کیف می کنم..گوشه ی پنجره را باز ی کنم و پرده را با نخ روشن و خاموش هواکش جمع می کنم...قارقارک دلپذیرم را روشن می کنم.. هزار پیغام و پسغام از پایان اعتبار آنتی ویروسم گرفته تا...
-
وقتی فکرم بهم می ریزد
دوشنبه 16 فروردینماه سال 1389 23:27
وقتی افکارم به هم میریزد....دیکشنری مغزم کم می آورد...معنی کلمات گنگ می شود و هستی بی معنا می شود...در درک معنی هستی...وجود...بودن..حال..زمان...ریپ می زنم... معنای درخت..خورشید....آب....زمین....گنگ و کدر می شود...همه می شود صوت..آوا...صوتی که در زبان من یک آهنگ است و در زبان پیرمرد کشاورز آهنگی دیگر.... آنقدر گشته ام...
-
عیدانه!
پنجشنبه 5 فروردینماه سال 1389 14:06
در سفریم..مثل همیشه بی برنامه چمدانی بستیم و دورترین نقطه ها را انتخاب کردیم...شاید این فرار بی ثمر یکبار ثمر کرد..چه می دانی؟! ساعت ۹ صبح روز سال تحویل در تخت خودمان را مثل گربه می چلاندیم بی تصور اینکه ساعتی بعد با چشم ریز شده مشغول رانندگی به سمت اصفهان خواهیم بود...یکی به ما بفرما زد سال تحویل در اصفهان باشیم و ما...
-
سال نو مبارک
جمعه 28 اسفندماه سال 1388 23:11
از دور صدای قدم زدنی آرام می آید...گیجی..بدنت از آخرین نوازش های بی انتهای بازپرسی برای پرسیدن سوالی که جوابش را باید بتو اول بگویند تا اعترافش کنی کوفته و دردناک است...دهنت بدمزه شده..دلت مسواک می خواهد..شاید یک جرعه آب میوه تازه!..طعم آهن گرفته..طعم خون...یاد روزهای کودکی که کلیدت را به دهان می کردی و طعمش می...
-
شوری من از تو...
شنبه 22 اسفندماه سال 1388 00:33
گاهی خیلی خوب می شود صبح یک روز روشن..بلوز سفید خنکی بپوشی..در خانه را باز کنی و نسیم ملس صبح پر از هوای تازه ..انگار همین الان به نیت تو از دهان خداوند بیرون تراویده ..خنک و خوشبو لای موهای حلقه شدت بازی بازی کند...چشمهایت را ببندی و بدنت آرام بگوید همه چیز عالیست و تو سبکی..نه مدیونی..نه نیازمند...نه پر مشغله..نه...
-
شالگردن رنگی رنگی
یکشنبه 16 اسفندماه سال 1388 23:49
می خوام برای یک غول برفی 63 متری (خودش اینطور ادعا می کنه وگرنه از نظر من ۶۱ متر هم بزور میشه)شالگردن ببافم...چند روز پیش باز دیدمش. مثل یه ایگوانا وسط یه باغ وحش شیشه ای با دمای تنظیم شده تو قطب قیافه ی گمشده ی عجیبی داشت. انار دون می کرد و گاهی قایمکی انگشت آب اناری شده ش رو می لیسید و دانه ها رو توی کاسه ی فیروزه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 اسفندماه سال 1388 00:24
نوشتن غم انگیز می شود وقتی چیزی غیر نوشتن قلقلکت دهد نمی نویسیم تا یاد بگیریم که کلمه ها ارزش شان بیشتر از عشق بازی با زمان است برای رایزنی جهت حک شدن در یادها. *امروز را به تمارض و دیدن همان لاست بی پدر مادر که دیدنش را اتلاف وقت می دانستم و این همه مقاومت کردم گذراندم..و این بی پدر مادر زیر گوشم ویز ویز می کند که...
-
غر می زنیم پس هستیم!
جمعه 7 اسفندماه سال 1388 18:05
چقدر بد است همه زرت و پرت زندگیت را نفهمند!! چقدر بد است به کسی از روزهای بدت نگویی و هر و کرت را برای همه توی بوق کنی و بعد توی دلت به خودت به خاطر این همه خود داری آفرین بگویی و در نهایت یکی بیاید نه بگذارد و نه بردارد و شاد بگوید : تو چی می گی بابا! تو که داری خوش می گذرونی!! و تو در آن لحظه نمی دانی پر بشوی و از...
-
ساعت ۲ بعد از نصف شب!
پنجشنبه 6 اسفندماه سال 1388 02:14
معمولا ساعت ۲ بعد از نصف شب چیز جالبی از مخ آدمیزاد بیرون نمی زند...آخ که چقدر از جمله ی بعد از نصف شب خوشم می آید!! از بچگی فکر می کردم آدم در این ساعت خیلی کلا محیر العقول است و خیلی این ساعات با آن اسمش ملکوتی می تواند باشد! البته این تفکرات ناقص مربوط به زمانی بود که دبستان بودیم و با وجود گردشی بودن شیفت اکثر...
-
قلقلک
دوشنبه 3 اسفندماه سال 1388 10:29
*انگشت هایم چند وقتیست کج شده....نه دستم نه...انگشت هام...می دزدند افکاری را که شاید نوشتنی بود ..خم می شوند روی کیبورد و سرباز می زنند از گفتن انبوه حرف ها!...بسوزد پدر بی ظرفیتت .... نفهمیدم تعطیلات چطور گذشت ..خواستم به خانه بروم همه ی ایل آمدند..خواستم برگردم همه ی ایل برگشتند و حرف و حرف و حرف و حرف و ماجراها!...
-
سلام
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1388 22:47
خوب....این هم از این... باز خانه عوض کردیم....بلاگفا..پرشین بلاگ...سایوک و این هم آخرین بزنگاه!! که البته با این روحیه که ما داریم فکر نکنیم باز هم آخرین باشد!! آینه آوردیم...قرآن هم گذاشتیم..توی آیینه سرکی کشیدیم و زیر لب نجوا کردیم.. باشد که ماندگار شویم.. سلام....
-
دل و دماغ
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1388 22:44
خواستم بنویسم مدتی به خاطر کسالت طولانی شده ام نمی توانم بنویسم و اصلا دروغ هم نبود ولی نشد. بی انگیزه گی بزرگترین دلیلم برای ننوشتن بود...دل و دماغم جایی جا مانده و مسلما دیدن آدم بی دل غم انگیز و بی دماغ خنده دار است. دماغ چیز خوبیست. می شود با آن نفس کشید....گاهی ممکن است آرزوی بزرگترین و استخوانی ترین و یا شاید...
-
نیمه پر لیوان
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1388 22:42
دکتر روانپزشک روی صندلی بزرگ چرمیش بازی بازی کنان جابه جا شد..تلاش می کرد باوجود افکار پریشان و حواس پرتش بعد از تماس آقا ذبیح نگاهش هر چه بیشتر نافذ و هوشمندانه به نظر برسد تا نفهمم که حضور من در آن اتاق آخرین چیزیست که برایش مهم است...و هر از گاهی با یک "میفهمی که چی میگم!" بار مسئولیت تفهیم مزخرفاتش را از...
-
بی صورتی بی بی از دندان خراب است!
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1388 22:40
مادربزرگ ما می گوید دندانی که لق و خراب و بو گندوست را بکن بنداز دور! می خواهیم همین کار را بکنیم! نخی دورش می بندیم و سپس به دری ..در را باز کرده سپس محکم می بندیم... و از آن روز بود که بی صورتی ما آغاز شد... ** دلم خیلی خواست سنتور بزنم ولی ساز مان را در ولایت جا گذاشتیم و شاید او ما را... **یک نفر در راه پله دلنگ و...
-
دو پرده روشنایی یعنی خیلی
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1388 22:38
* با یک تنفر کهنه ی قدیمی ناخواسته چه می کنی؟ وقتی میان این دو اصل ماندی که از خودت متنفری برای انجام کاری یا از شخصی که به خاطر اختلاف فرهنگی یا موقعیتی یا هرکوفت دیگری در آن لحظه پوزت را زده و تو مغمومی که چرا طرف از کاری که نمی داند از نظرت باید برایش مغموم و پشیمان باشد..پشیمان نیست!!!....گاهی کارهایی که در زمانی...
-
ملالی نیست و ما شادیم
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1388 22:35
چند روز پیش بود که عینکم شکست...مجبور بودم باز از لنز استفاده کنم گویی که مثل هر هزاران بار قبلِ بعد از استفاده صبح که بیدار می شوم پلک هایم از شدت عفونت به هم چسبیده اند و تو دانشجوی بدبخت بی امکانات مثل فرانکی مک کورت داستان "خاکسترهای آنجلا" باید با چای و گوش پاک کن چشمهای سرخت را از پشت پرده ی لجن بیرون...