کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم!

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم!

نیمه پر لیوان

دکتر روانپزشک روی صندلی بزرگ چرمیش بازی بازی کنان جابه جا شد..تلاش می کرد باوجود افکار پریشان و حواس پرتش بعد از تماس آقا ذبیح نگاهش هر چه بیشتر نافذ و هوشمندانه به نظر برسد تا نفهمم که حضور من در آن اتاق آخرین چیزیست که برایش مهم است...و هر از گاهی با یک "میفهمی که چی میگم!" بار مسئولیت تفهیم مزخرفاتش را از روی دوش خود  برمیداشت...

"آسمان آبیست...آفتاب با نگاهش وجودمان را گرم میکند...طنازان طنازی میکنند و شاعران شعر می سرایند...عاشقان عاشقی میکنند و دلبران دلبری...چلچله ها (در چله ی زمستان!) نغمه ی شادی می سرایند و صدای بلبل ها را باید کر باشم اگر نمی شنوم!(در طبقه ی هشتم یک برج در مرکز یک شهر شلوغ! بلبل مگر گاوش را گم کرده که بیاید بخواند؟!!)...دنیا پر از رنگ است و نور است و موسیقی حالا خواهش چنگش را بگیری یا بخواهد چنگت بگیرد!...و تنها باید در دستگاهی که آلت موسیقی ! دنیا در آن کوک است کوک باشی...دنیا مثل گروه سرود است که رهبری فالش های صدایمان را میگیرد!...دنیا یک شهربازی شاد است ! چرا بیماری؟ چرا غصه؟ چرا اعتراض؟!! چرا اضطراب؟!!! و...."

به ساعتم نگاه کردم و به صبر 45 دقیقه ایم آفرین گفتم....گویی که چندین بار خودم را در حال انجام عملیات رزمی تصور کرده بودم...یا حتی سقوط آزاد از پنجره ی نیمه باز اتاق....به تراولی که مفت از دست دادم فکر کردم و موبایلی که امروز فرداست که قطع شود واینکه اگر هیچ نمی کردم حداقل با این پول میشد چند گیگی حافظه برای موبایل وامانده ام بخرم تا مجبور نباشم هر بار که خواستم از کفشدوزک روی گلدان بنفشه ی مادرم عکس بگیرم نصف زرت و پرت گوشیم را پاک کنم...

دکتر دستانش را کش و قوس داد...حس کردم خیلی راضیست...احتمالا دیشب شام سبکی خورده..با همسر گرامی بحث جدیدی نکرده و بچه ها هنوز با دایی شان شمال هستند...بند کیفم را روی دوشم جابه جا کردم...دکتر به سرعت و بدخط توی برگه ای نسخه ای نوشت و بیرون آمدم.

هیچگاه نمی شود با تزریق نیمه ی لیوان کسی را پر کرد...سوزن توی شیشه فرو نمی رود .. احتمالا هر دو می شکنند!

وقتی بیرون آمدم احساس خوبی داشتم. میدانستم هر چه هستم کلیشه های خوب زندگی را برای تظاهر به شاد  بودن دستمالی نمیکنم و تلاشی برای ترویج یافته های تکراریم نمی کنم.

**شبکه سه یک برنامه دارد پخش میکند...تکرار..در باره هتک حرمت ارزش ها و اینها..مهمان برنامه فرمودند آن روز بد! در خانه سرماخورده بودند وفرصت خوبی برای دیده بانی شبکه های ماهواره ای خارجی داشتند!! ایشان در ساعت 12 ظهر در تهران مشغول مشاهده اخبار این شبکه ی ملعون بریتانیای کبیر بودند!!..دلم میخواست گوشی را بر دارم و بپرسم منزل این پرفسور آگاه و متفکر کجاست که به تمام شبکه های حتی مخالف نظام بصورت هلو دسترسی دارد و روز اغتشاشات در خانه آب گریپ فروت هورت میکشیدند و شبکه های بیگانه را دیده بانی میکردند آن هم زمانی که حتی برنامه هایشان شروع نشده...ایشان همچنین یک سری کتاب روی هم انبار کردند و آوردند و بی آنکه عنوان کتاب را بگویند یا نشانش دهد مثل فال حافظ وسطش را باز می کردند و جمله ای گهر بار قرائت کرده و می بستند...

.یکی نیست بگوید از این نمایش تکراری خودت تهوع نمیگیری بنده ی خدا؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد