کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم!

کولکاویس

پنجره رو باز بذار شاید پریدم!

عیدانه!

در سفریم..مثل همیشه بی برنامه چمدانی بستیم و دورترین نقطه ها را انتخاب کردیم...شاید این فرار بی ثمر یکبار ثمر کرد..چه می دانی؟! 

ساعت ۹ صبح روز سال تحویل در تخت خودمان را مثل گربه می چلاندیم بی تصور اینکه ساعتی بعد با چشم ریز شده مشغول رانندگی به سمت اصفهان خواهیم بود...یکی به ما بفرما زد سال تحویل در اصفهان باشیم و ما هم که بی جنبه! چون مادر محترم با دنده ی ۵ دچار اضطراب زدگی می شوند و در غیر اینصورت بیشتر از ۸۰ کیلومتر در ساعت حرکت نمی فرمایند و از آنجا که اگر به این صورت طی مسیر می کردیم ۹ شب سال تحویل که سهل است ۹ شب روز دوم سوم عید هم نمی رسیدیم و از آنجا که ما ته دلمان می خواست رکورد جدیدی در جهت خفن بودنمان ثبت شود ما رانندگی نمودیم و از شمال کشور تا اصفهان را در ۵/۷ساعت آمدیم.( چون شخصا با این مقوله حال فرمودیم لازم می بینیم هر جا که می نشینیم این رکورد جهانیمان را به اطلاع جمع برسانیم که اکنون در دهکده ی جهانی ثبت شد و کرم خود مطرح کردندگی مان ریخت!!!آخیش!) 

عید را در کنار عده ی کثیری انسان متمول مایه دار بورژوای مال فقرا خورده و تپل شده در هتل عباسی سپری کردیم و اجاره ی یک ماه خانه ی بنده پای یک شب اقامت در هتل به فنا رفت!! و فکر کنم هیچ کس جز من درد کشیده به صرافت این قضیه نبود! و فکر کنم بابت هر انگشت در دماغ کردن پرسنل مادر و داییم انعام مرحمت می فرمودند بهشان!! بابت تقریبا هر بار باز کردن در و احتمالا بستن در...جابه جا کردن کیسه ی کفشم...چمدانکی کوچک...لبخند ملیح!..با انگشت اشاره میز صبحانه در دورترین نقطه از میز گردان اردور صبحانه را نشان دادن...جل به جا کردن مانع جلوی هتل برای خالی کردن چمدان ها..برای گذاشتن چمدان ها! و الی ما شاءالله! 

 فردایش هم سمت شیراز حرکت کردیم که ولایت مادرمان است....خاله جان به اتفاق پسر خاله سال تحویل در حافظیه بودند و ماجراهایی از سبز بودن لحظات تحویل سال و دلمان کلی به قلقلک افتاد و گرم شد.. 

با دوستان فردایش تا پاسی از شب حافظیه بودیم و چون کتاب حافظ داشتیم و می خواندیم در عرض ۱۰ دقیقه صف طویلی از مسافران برای فال گرفتن تشکیل شد که ما فقط تعدادی خر مهره و خالکوبی کم داشتیم برای تکمیل صحنه..اوایلش آمدیم فیر پلی باشیم ولی چون ساعت به ۲ شب رسید و ما دو دختر تنها در حافظیه بودیم! عطای محبت را به لقایش بخشیدیم و گفتیم آقا خداحافظ! این شما و این حافظ! 

اکنون ۲ روز است در بوشهریم...دیار دوم مادرم...بچه ها با فک و فامیل ها خانه تا کنار ساحل خلیج فارس را مثل صفا و مروه می روند و می آیند و بنده خودم را با بچه ی پنج ساله ی دختر عمه م سرگرم کردم!..معامله ای دو سر سود است..هم کسی از اوضاع من خبر نمی شود و ساعت ها در خانه نقاشی می کشم و شعر و قصه می خوانم و هم دختر عمه م ساعاتی از دست جقجقه ی ازازیلش کمی با اسایش قدم می زند!  

انشاالله فردا با دایی جان ناپلئون به سمت بندرعباس حرکت می کنیم و سپس کیش و در نهایت اگر همه کوتاه بیایند از سفر از کرمان و یزد برگردیم سمت تهران و سمت خانه زندگیمان! 

همین......چیزی برای گفتن نداشتم..گفتم سفرنامه بنویسم تا بلکه بشود فکر کنم همه چی آرومه و من چقدر خوشحالم! (اینجا حدودا یک ۵ -۶ تایی علامت تجب احتیاج داشت که به همان یکی اجالتا بسنده می کنیم ) 

خوش بگذرد! 

 

**به لطف جناب میرا وبلاگ ما هم به مناسبت سال جدید شکلک سازی شد! شادیم! خداوند شادشان کند! و شادتان!